انجمن اهل قلم شهرستان لنده

انجمن اهل قلم شهرستان لنده

وابسته به ارشاد اسلامی
انجمن اهل قلم شهرستان لنده

انجمن اهل قلم شهرستان لنده

وابسته به ارشاد اسلامی

از خود گذشتگی داستانی که اول شد

آرمین بزمیان داستان نوبیس نوجوان شهرستان لنده وعضو انجمن اهل قلم با داستان از خود گذشتگی توانست مقام اول مسابقات فرهنگی وهنری کشور را بدست بیاورد (با تشکر ازحمات خانواده ،مربی، عوامل اجرایی مدرسه واداره آموزش وپرورش لنده)

زنگ تفریح زده شد .دانش آموزان در راهرو مدرسه تجمع کرده بودند . چند روز از سال تحصیلی گذشته بود که پسری با موهای کوتاه و سیاه رنگ و چشمهای درشت و اندامی کشیده ولباسهایی نوع وتمیز ،همراه برادرش برای ثبت نام در مدرسه ما آمده بود . وآنها وارد دفتر مدرسه شدند ،چشمان معصوم او چنان کشش و جاذبه در من اثر کرد که دوست داشتم جلو بروم و همه چیز را از او بپرسم . که از کجا آمده است ؟ کی هست ؟و نیز دوست داشتم او را بشناسم وبا او رفیق شوم .وبعد از چندی با برادرش خداحافظی کرد و زنگ دوم سر کلاس حاضر شدند .او یک میز پایین تر از من که همیشه خالی بود،نشست ، و من به کارهای که انجام میداد ،خیره شدم .تا اینکه زنگ کلاس زده شد . همگی با فریاد وهمهمه از کلاس بیرون رفتیم . فورا خودم را به ان رساندم و با حالتی تردید به او سلام کردم .واو با حالت خونسردی جواب سلامم راداد .وگفتم ببخشید آقاپسر ،اسمت چیه؟چرا تازه به مدرسه آمدی ؟  ………

 او با لبخندی مظلومانه  گفت:اسمم مرتضی است وبه خاطر بیماری مادرم که از چند ماه پیش در بیمارستان بستری بود .نتوانستم برای ثبت نام حضور یابم بودر بین راه از او خداحافظی کردم اولین بار که او را دیدم ،به دلم نشست.وهمان شب در رختخواب حرف هایی که به او زده بودم ،در ذهنم مرور کردم شب خیلی سخت بود ،خوابم نمی برد تا اینکه صبح شد.بازبرای مدرسه رفتن خودم را آماده می کردم.وبا صدای بوق سرویس مدرسه از جاکنده شدم . بعد از صف همگی وارد کلاس درس شدیم مرتضی هنوز نیامده بود ! خودم فکر کردم که چه شده و چرا دیر به مدرسه آمده ، شاید بر سر او بلایی آمده باشد .

در همین فکرها بودم که در کلاس باز شد .

مرتضی با چهره یخ زده و پریشان وارد کلاس شد . نفسی تازه کرد و اجازه نشستن خواست . آقای حمیدی که تا آن لحظه به مرتضی خیره مانده بود و با اشاره سر به او فهماند که بنشیند . اقای حمیدی گفت ، مرتضی جان ، باز هم دنا  

مرتضی در حالی که از شدت سرما دستهایش را به هم می مالید گفت آقا اجازه ! مادرم مریض بود . هنوز حرفش تمام نشده بود که معلم گفت سعی کن برای فردا بهانه بهتری پیدا کنی !

همه دانش آموزان زدند زیر خنده ، آقای حمیدی با صدای بلند و کشیده گفت :

همتون خفه شوید . یکدفعه صدای سکوت همه جای کلاس را فرا گرفت . درس جدید شروع شد من و مرتضی روز به روز به هم نزدیک تر می شدیم و آنقدر با او صمیمی شدم که اگر یک روز همدیگر را نمی دیدیم ، دق می کردیم . این را گفته باشم پارسال دانش آموز رتبه اول مدرسه بودم و در هر دو نوبت نفر اول شدم . ولی حالا به خاطر اینکه مرتضی وارد مدرسه ما شد بین من و او رقابت شدیدی بود . هر امتحانی که می دادیم یک نمره الی نیم نمره بیشتر از من می آورد . روز به روز به امتحانات نوبت اول نزدیک می شدیم . تا اینکه یک روز مرتضی به مدرسه نیامده بود . زنگ تفریح سراغ او را از مدیر مدرسه گرفتم ، او می گفت که مرتضی مادرش را از دست داد . انگار جلو چشمهایم تار و تاریک شده بود و هیچ چیز را به خوبی نمی دیدم . سخت محزون و عصبانی به خانه آمدم . مادرم نهار برایم آورد ولی نتوانستم قاشق را به دهن بگذارم . مادر گفت : علی جان تو چته ؟ مادر چرا امروز ناراحت به نظر می رسی؟

آه سردی کشیدم و شروع به حرف زدن کردم . همه چیز را برایش توضیح دادم . مادر دستی بر سرم کشید و گفت : پسرم ناراحت نباش ، خدا کریم است همه چیز درست می شود ، من نه آدرسی از او داشتم که به خانه آنها بروم و نه فکرم به جایی می رسید خودم را سرزنش می کردم ، که چرا قبلاً آدرس و یا شماره تلفن خانه آنها را نگرفتم . سه روز از فوت مادر مرتضی گذشته بود که صبح مرتضی وارد کلاس شد .

ما همه دانش آموزان کلاس به او تسلیت گفتیم . او را دلداری دادیم .

روز به روز درس مرتضی ضعیف و ضعیف تر می شد و حتی از دانش آموزان ضعیف نمره کمتری می گرفت . من از این موضوع خیلی ناراحت و نگران بودم . چندین بار علت ضعیف شدن درس او را پرسیدم ولی مثل همیشه سکوت ، و هیچی جواب         نمی داد و این بیشتر مرا عذاب می داد آقای حمیدی دبیر ریاضی گفت : بچه ها قرار است از طرف مدرسه یک امتحان درس ریاضی بین تمام کلاسها برگزار شود و به نفر اول جایزه مخصوصی داده می شود . پس سعی کنید خوب ریاضی تمرین کنید و دست از تلاش برندارید . من در خانه دنبال چاره ای بودم تا اینکه چیزی به ذهنم رسید . آره نقشه خوبی بود از اینکه نقشه خوبی پیدا کرده بودم خوشحال و شنگول بودم با خود عهد کردم کسی از این راز نباید خبردار شود . اما کارم یک جایی اشکال داشت . لحظه به لحظه به امتحان نزدیک می شدیم و در دل هراسان بودم . بالاخره تا اینکه وقت امتحان فرا رسید . دبیر ریاضی داشت سؤال های امتحان را می خواند و ما را راهنمایی می کرد . و من به تمام سؤالات جواب دادم . بالاخره امتحان تمام شد .

و به خانه برگشتم و در خانه همش به امتحانی که داده بودم فکر می کردم . و با خود دعا می کردم کاش می شد مرتضی اسمش را توی ورقه امتحان ننویسد و فراموش کند . اما چطور می شد آدم اسمش را توی امتحان ننویسد . و به عاقبت کار فکر می کردم . روز بعد به مدرسه رفتم زنگ کلاس زده شد ، همگی وارد کلاس درس شدیم آقای حمیدی وارد کلاس شد ورقه های امتحان را نیز با خود آورده بود . انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده بود .

با خودم می گفتم خدایا این چه کاری بود که کردم ولی دیگر کار از کار گذشته بود . آقای حمیدی گفت بچه ها ! به شما تبریک می گویم نمرات کلاس شما همه از دم خیلی عالی است و من یکی یکی اسم می خوانم و هرکس بیرون بیاید ورقه اش را بگیرد . اسم دانش آموزان را می خواند و هر کس ورقه اش را تحویل می گرفت . تا اینکه نوبت به مرتضی رسید او با آرامی ورقه اش را گرفت و سرجایش نشست . من داشتم شاخ در می آوردم . که چه شده ؟ و چطوری نفهمیده که ورقه ای که گرفته مال او نبود . او خیلی خوشحال بود و نمره بیست را به دوستانش نشان می داد . تا اینکه آقای حمیدی برای بار دوم اسم مرتضی را خواند .

مرتضی از جایش بلند شد و گفت : آقا من من ورقه ام را تحویل گرفته ام .

من که از همه چیز با اطلاع بودم ، منتظر پایان کار بودم . و آقای حمیدی با چهره مهربان و لبخندی که بر لب داشت گفت : پسرهای عزیزم چه کسی ورقه اش را تحویل نگرفت ؟  من سکوت کردم و هیچی نگفتم تا بالاخره مرتضی از جا بلند شد گفت : آقای علی صمدی  ،حمیدی مرا بیرون برد و از من سؤال کرد : علی جان این ورقه مال شماست ؟ من که ندانستم چه جوابی بدهم با دستپاچگی گفتم ، آقا نه ، دبیر گفت : علی جان پس ورقه تو کجاست ؟

من نتوانستم حرف بزنم ، انگار دهانم دوخته بود . گفتم : آقا غایب بودم .

ولی معلم ، تاریخ امتحان را با لیست توی دفتر کلاس چک کرد و گفت : تو که حاضر بودی . و این برگه مال توست ، علی جان چرا اسم مرتضی را روی برگه ات نوشتی .

من که دیدم همه چیز لو رفت سکوت را برگزیدم و هیچی نگفتم ، معلم روبه من کرد و گفت خوب برو بنشین و بعد از کلاس به دفتر مدرسه بیا . من به دفتر مدرسه رفتم و همه چیز را از سیر تا پیاز توضیح دادم . شورای دبیران با تشکیل جلسه ای من و مرتضی هر دو را به عنوان برنده مسابقه اعلان کردند و در جشن بزرگ و با شکوه از من به عنوان فداکارترین و از خودگذشت ترین دانش آموز یاد شد و جایزه ای نفیس دریافت کردم و همانجا به بهترین دوستم یعنی مرتضی هدیه کردم .

پایان .

وآموزش وپرورش لنده)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.